بی توجه به سوالم،همونطور که شونه هام توی دستاش بود من و مثل بید لرزوند:-چرا دروغ گفتی پونیکا؟چرا؟چرای آخرش کمی اوج گرفت.گیج و منگ نگاهش کردم:-منظورت چیه سامان؟-چرا گفتی بابای بچت کیانه؟هان؟اینبار دست هام رو آزاد کرد...با درماندگی به میز تحریرم تکیه داد.چند قدمی به سمتش رفتم:-دقیقا چی و میخوای بدونی ؟
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 111
بازدید هفته : 285
بازدید ماه : 792
بازدید کل : 49330
تعداد مطالب : 90
تعداد نظرات : 79
تعداد آنلاین : 1